وبلاگ شخصی فاطمه ولی‌نژاد



سلام بانو


رمان متفاوت و زیبای شما رو خوندم چند وقت پیش.

 قلم زیبا و توانای شما توی این رمان، همه احساسی رو به من چشوند.

جاهایی گریه کردم،جاهایی خندیدم، گاهی همراه شخصیت ها ذوق کردم، بعضی وقتا هم صورتم از عصبانیت گر گرفت.


 از برادرای اهل سنت کسی رو اطراف ندارم و توفیق ندارم که دوستی نزدیک داشته باشم با برادرای دینیم، ولی با خوندن این رمان فهمیدم که ما چقدر به هم نیاز داریم و چقدر مثل همیم.


از هوای بندرعباس تا هوای حرم ارباب منو بردید با رمانتون و بیشتر از قبل مشتاق زیارت شش گوشه ارباب شدم. با این داستان حقیقتاً زیبا، معنای عشق پاک رو فهمیدم و عاشق شدم.


نقص؟ مطمئناً هرچیزی نقصی داره، ولی این رمان اونقدر نقطه قوت داره که بی انصافیه اگه همون ضعف های خیلی کوچیکش رو نام ببریم.


چیزای زیادی از این رمان یاد گرفتم و تا بتونم منتشرش میکنم و از بقیه کسایی هم که خوندن میخوام این کارو بکنن.


بازم ازتون تشکر میکنم و امیدوارم که مورد توجه همیشگی حضرت زهرا (علیها السلام) باشید.


التماس دعا


(چند خطی از رمان جان شیعه، اهل سنت»)


شب عید فطر، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم.


 قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه‌مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم.


 آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خودنمایی می‌کرد.


مجید همان‌طور که به نقطه‌ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می‌کرد، با صدایی آهسته گفت: سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و می‌خواستم بیام بندر.»


سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج می‌زد، ادامه داد: پارسال هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!»


 لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خنده‌ای ملیح باز کرد و وسوسه‌ام کرد تا با شیطنتی نه بپرسم: خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟»


 از سؤال سرشار از شرارتم، خنده‌اش گرفت و با چشمانی که از شادی می‌درخشید، پاسخ داد: الهه! زندگی با تو اونقدر لذت‌بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!».



مجید می‌دید دستانم می‌لرزد و نمی‌توانم قرآن را روی سرم نگه دارم که با دست چپش قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی‌شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا می‌کرد: بِکَ یا اَلله.» تا امشب پرودگارمان برایمان چه تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان (علیه‌السلام)، یک نفس صدایش می‌زدیم که به پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی‌هیچ روضه و مجلس و منبری، چشم‌هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه وصالش، چه شب قدری شد آن شب قدر!!!


(چند خطی از رمان جان شیعه، اهل سنت»)


مجید کنار سجاده‌ام نشست و شاید می‌خواست پای دلم را در ساحل دریای امشب به آب بزند که با آهنگ دل‌نشین صدایش آغاز کرد: الهه جان! ما اعتقاد داریم تو این شب سرنوشت همه معلوم میشه! نه فقط سرنوشت انسان‌ها، بلکه مقدرات همه موجودات عالم امشب مشخص میشه!»


سپس به عشق امام زمان (علیه‌السلام) صورتش میان لبخندی آسمانی درخشید و زمزمه کرد: ما اعتقاد داریم امشب نامه سرنوشت هرکسی به امضای امام زمان (علیه‌السلام) می‌رسه. به قول یه آقایی که می‌گفت امشب امام زمان (علیه‌السلام) با خدا کلی چونه می‌زنه تا خدا بدی‌های ما رو ندید بگیره و به خاطر گل روی امام زمان (علیه‌السلام) هم که شده، ما رو ببخشه! که اگه امشب کسی بخشیده بشه، خدا بهترین مقدرات رو براش می‌نویسه و امام زمان (علیه‌السلام) هم براش امضا می‌کنه! الهه جان! امشب بیشتر از هر شب دیگه‌ای، می‌تونی حضور امام زمان (علیه‌السلام) رو حس کنی!»


و حالا باید باور می‌کردم آنچه مرا در مجلس احیاء مست می‌کند، نه از پیمانه پُر شور و حال آسید احمد که از عطر نفس‌های امام زمان (علیه‌السلام) است که امشب هم در کنج خلوت این خانه، دلم را هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی‌دریغ حضورش سیراب می‌کرد که بی‌آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش می‌زدم که باور کرده بودم او هم‌اکنون در این عالم حضور دارد و در پسِ پرده غیبت، نغمه ناله‌های مرا می‌شنود و در نهایت لطف، پاسخم را می‌دهد که اگر عنایت او نبود، دل من این‌چنین عاشقانه برایش نمی‌تپید!


سلام


انقدرحرفهای توی داستان شیرینه که عمق وجودم به لرزه میافته


خدا رو قسم میدم به قطره قطره اشکی که پای داستانتون ریختم خدا بر توفیقاتتون بیافزاید و همون امامی که کمکتون کرد تا دست به نوشتن چنین داستانی بزنید، یاریتون کنه


دستتون رو می بوسم، نه به پاداش زحمتتون بلکه برای محبتتون به این خاندان و عطر نفسهای عاشق تون که جان تازه به کالبد بی روحم داده


یه دنیا سپاس بخاطر سرانگشتان مهرجویِ شما، من خودم یکی ازکسانی هستم که مشتاقانه این رمان رو که حدیث عشق شیعه هستش تو گروه پخش میکنم و شاهدم که دوستان با چه اشتیاقی ملتمسانه ادامه ماجرا رو طلب میکنن

تنها کاری که میتونم بکنم یه تشکرو دعای خیریه که بدرقه راهتون کنم


تواین شب عزیز شب شهادت مولای متقیان براتون یه دنیا آروزی خوب دارم


اجرتون پیش خدا و ائمه محفوظه، عاقبتتون بخیر، توفیقتون روزافزون، نفستون حق، همنشین فاطمه زهرا (علیهاالسلام) به برکت صلوات برمحمد وال محمد (صلی الله علیهم اجمعین)
.


(چند خطی از رمان جان شیعه، اهل سنت»)

سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل اینکه سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشق‌بازی‌های آسید احمد روی منبر سپرده بودم تا دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (علیه‌السلام) فقط پدر یتیم‌های کوفه بود، نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمی‌گم، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) شهادت داده که علی (علیه‌السلام) پدر همه اس! اونجا که رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودن: من و علی (علیه‌السلام) پدران این امت هستیم!» پس پیامبر و حضرت علی (صلی‌الله‌علیهماوآلهما) پدر من و تو هم هستن!»


لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب این‌جوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!»


و چرا باید او برای ما طلب آمرزش می‌کرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی‌کرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: مگه نه اینکه خداوند در قرآن می فرماید که برادران یوسف از حضرت یعقوب تقاضا کردن که براشون طلب مغفرت کنه؟ تو هم امشب از حضرت علی (علیه‌السلام) که نفس و جان پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هست، بخواه که برات طلب آمرزش کنه! بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!»


همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال می‌کردم تا ببینم به کجا می‌رسد و او همچنان در این نیمه‌شب، با چراغ می‌گشت: اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی (علیه‌السلام) از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌خواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بلند میشن، دو رکعت نماز می‌خونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند می‌کنن، این‌جوری دعا می‌کنن: خدایا! به حق اون مقامی که علی (علیه‌السلام) در پیشگاه تو داره، علی (علیه‌السلام) رو ببخش!»


حضرت علی (علیه‌السلام) می‌پرسه: یا رسول الله! این چه دعایی بود؟» پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) جواب میدن: مگه گرامی‌تر از علی (علیه‌السلام) کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟»


یعنی پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) خدا رو به حق علی (علیه‌السلام) قسم داد تا علی (علیه‌السلام) رو ببخشه! یعنی این قسم رَدخور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی (علیه‌السلام) قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمی‌کنه! اینو من نمی‌گم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نقل می‌کنه! یعنی پیغمبر خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌خواسته به من و تو یاد بده که به اسم مبارک علی (علیه‌السلام) بریم در خونه خدا تا دست‌خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب‌خانه چیست؟».


مانده بودم که من سال گذشته اینهمه خدا را به حق امام علی (علیه‌السلام) قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه‌گیری‌ها نبود که دلم شکسته و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و به عقلم فرصت نمی‌داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی (علیه‌السلام) قسم می‌دادم و با صدای بلند گریه می‌کردم و این طوفان اشک و ناله با من چه می‌کرد که انگار نقش همه آلودگی‌ها را از صفحه جانم می‌شست و می‌بُرد.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

الکترو موتور ومات سه فاز ۷۰۰ دور فایل سنتر خدمات پکیج ایران رادیاتور در شیراز - فلاح زاده دنیای اینترنت وتجارت سیم و کابل احیا فایل 200 آموزش سئو سایت موزیک آلن کانال VIP سیگنال خریدوفروش سهام در بورس